محیل ظالم. فاجر: زآنکه این مشتی دغل باز سیه گر تا نه دیر همچو بید پوده می ریزند در تحت التراب. عطار. سیه چشم و سیه زلف و سیه دل سیه گر بود پوشیده سیاهی. عطار
محیل ظالم. فاجر: زآنکه این مشتی دغل باز سیه گر تا نه دیر همچو بید پوده می ریزند در تحت التراب. عطار. سیه چشم و سیه زلف و سیه دل سیه گر بود پوشیده سیاهی. عطار
آشپز. خوالیگر. طباخ. مطبخی. خوراک پز. پزنده. باورچی. قدار: شتربان و فراش با دیگ پز نبودند جز پیشکار علی. ناصرخسرو. مجلسش را میوه کش باشد جمال موصلی مطبخش را دیگ پز باشد اثیر مطبخی. انوری. دیگ پز باید که هرچه شور و ناخوش طعم بود به آب چغندر خوش گرداند وهرچه تیز و تلخ باشد بسرکه خوش گرداند. (از رسالۀ طبی کهن) (یادداشت مرحوم دهخدا)
آشپز. خوالیگر. طباخ. مطبخی. خوراک پز. پزنده. باورچی. قدار: شتربان و فراش با دیگ پز نبودند جز پیشکار علی. ناصرخسرو. مجلسش را میوه کش باشد جمال موصلی مطبخش را دیگ پز باشد اثیر مطبخی. انوری. دیگ پز باید که هرچه شور و ناخوش طعم بود به آب چغندر خوش گرداند وهرچه تیز و تلخ باشد بسرکه خوش گرداند. (از رسالۀ طبی کهن) (یادداشت مرحوم دهخدا)
وجود موهومی که کودکان را از آن ترسانند و گاه بر کسی پوستین وارونه پوشند و دیگی بر سر او نهند و بکودکان نمایند همین مقصود را. لولو. دمّام. (یادداشت مرحوم دهخدا)
وجود موهومی که کودکان را از آن ترسانند و گاه بر کسی پوستین وارونه پوشند و دیگی بر سر او نهند و بکودکان نمایند همین مقصود را. لولو. دمّام. (یادداشت مرحوم دهخدا)
مرکّب از: دست + گر، پسوند فاعلی، سازندۀ دست. صانع دست. (از تعلیقات فیه مافیه ص 335) : مؤمن چون خود را فدای حق کند از بلا و خطر و دست و پا چرا اندیشد چون سوی حق می رود دست و پا چه حاجت است. دست و پا برای آن داد تا از او بدین طرف روان شوی لیکن چون به پاگر و دست گر میروی اگر از دست بروی و در پای افتی... چه غم باشد. (فیه مافیه ص 178)
مُرَکَّب اَز: دست + گر، پسوند فاعلی، سازندۀ دست. صانع دست. (از تعلیقات فیه مافیه ص 335) : مؤمن چون خود را فدای حق کند از بلا و خطر و دست و پا چرا اندیشد چون سوی حق می رود دست و پا چه حاجت است. دست و پا برای آن داد تا از او بدین طرف روان شوی لیکن چون به پاگر و دست گر میروی اگر از دست بروی و در پای افتی... چه غم باشد. (فیه مافیه ص 178)
دیگ گیره، دستۀ دیگ، دیگ گیره، پارچه که بدان دیگ را از روی آتش بردارند، (ناظم الاطباء)، پارچه که با آن دیگ را از سر دیگدان برگیرند، (آنندراج)، دو پارچۀ دولا محشو به پنبه و غیره که دیگ را از سر آتش و اجاق با آن دو فروگیرند، (یادداشت مرحوم دهخدا)
دیگ گیره، دستۀ دیگ، دیگ گیره، پارچه که بدان دیگ را از روی آتش بردارند، (ناظم الاطباء)، پارچه که با آن دیگ را از سر دیگدان برگیرند، (آنندراج)، دو پارچۀ دولا محشو به پنبه و غیره که دیگ را از سر آتش و اجاق با آن دو فروگیرند، (یادداشت مرحوم دهخدا)
رجوع به دیگ بابرگی شود. گویا سفرۀچرمین باشد که در سفر دیگ را با طعام در آن استوار کنند. (یادداشت مرحوم دهخدا). دیگ و دیگ بر، از اتباع است، دیگچه. (یادداشت مرحوم دهخدا)
رجوع به دیگ بابرگی شود. گویا سفرۀچرمین باشد که در سفر دیگ را با طعام در آن استوار کنند. (یادداشت مرحوم دهخدا). دیگ و دیگ بر، از اتباع است، دیگچه. (یادداشت مرحوم دهخدا)